سکندر که گنجينه‌ي راز بود

شاعر : جامي

در گنج حکمت بدو باز بودسکندر که گنجينه‌ي راز بود
کز او مانده پيداست بر روي روزز حکمت بسا گوهر شب‌فروز
وز آن گوهر آويزه‌ي گوش کنبيا گوش را قائد هوش کن
بکش پنبه از گوش حکمت‌شنو!چو داري دل و هوش حکمت گرو
بدو نقد خود کرده تسليم بودارسطو کش استاد تعليم بود
به دانش ز اقران خود برده گوي!بدو گفت روزي که: «اين خرده‌جوي!
... شد اکنون يقينم درست\N
به تاج کياني شوي سربلندکه اين جامه بر قامت توست و چست
همي بود دايم به فرهنگ و رايز تخت جم و ملک او بهره‌مند»
کسي گفت:«چوني چنين رنج‌بربه تعظيم استاد کوشش نماي
بگفتا: «زد اين نقش آب و گلمبه تعظيم استاد بيش از پدر؟»
از اين شد تن من پذيراي جانوز آن تربيت يافت جان و دلم
از اين بهر گفتن زبان‌ور شدموز آن آمدم زنده‌ي جاودان
از اين پا گشادم ز قيد عدموز آن در سخن کان گوهر شدم
چه خوش گفت روزي که: «قول حکيموز آن رو نهادم به ملک قدم»
که بيند در او سيرت و خوي رابود آينه، پيش مردم کريم
خرد را اثر در دل عاقلانبدان‌سان که در آينه، روي را
بماند مدام آن اثر در ضميرفزون باشد از تيغ بر جاهلان
چو مجرم شود از گنه عذرخواهشود اين به يک چند درمان‌پذير
توان زندگان را فکندن ز پايگنه‌دان تغافل ز عذر گناه!
فراوان همي بخش و کم مي‌شمار!ولي کشته هرگز نخيزد ز جاي